🎶عرب سانگ 2

تحمیل کتاب صوتی شاهنامه فردوسی - جلد دهم، فصل ۶ mp3 mp4

کتاب صوتی شاهنامه فردوسی - جلد دهم، فصل ۶

کی‌کاووس چون به‌جای پدرش «کی‌قباد» بر تخت پادشاهی نشست، غرور او را گرفت و به خودستایی دچار شد. کاووس را آرزوی مازندران درسرافتاد و خواست تا لشکر بدان‌سو کشد. پهلوانان ایران از زال کمک خواستند، اما پند زال نیز در کاووس اثر نکرد و با سپاهی گران راهیِ مازندران شد.
در مازندران به قتل و غارت پرداخت و غنایم بسیار یافت. شاه مازندران از دیو سپید یاری خواست. دیو سپید با لشگری انبوه از دیوان و جادوان بر سپاه ایران حمله برد و آن را پراکند. بسیاری گریختند و بسیاری دیگر، ازجمله کی‌کاووس، اسیر شدند. کی‌کاووس مخفیانه قاصدی سوی زابلستان فرستاد و با ابراز ندامت از ناشنیده گرفتن پند زال، از او یاری خواست.
زال فرزندش «رستم» را به قصد نجات پادشاه ایران فراخواند. رستم از راه مازندران پرسید و زال گفت دو راه پیش روی دارد: یکی طولانی‌تر است، اما راهی است امن و دیگری راهی کوتاه‌تر، ولی دشوار.
رستم با رخش راهیِ مسیر پرخطر شد. در میانه‌ی راه چون گرسنه شد، گوری به کمند آورد و بریان کرد و بخورد. سپس خواست تا ساعتی بخسبد؛ غافل از آنکه بیشه‌ای که در آن غنوده، ماوای شیری درنده است. شیر چون به کنام خویش بازگشت، نخست به‌سوی اسب یورش برد. رخش دو سُم خود را بر فرق شیر زد و به خاکش افکند. رستم بیدار شد و رخش را ملامت کرد که اگر شیر بر تو دست یافته بود، من چگونه این راه طی می‌کردم؟ پس دوباره به راه درآمد، در حالی‌که خوان اول را پشت سر گذاشته بود.
در ادامه مسیر به بیابانی بی‌آب و علف رسید؛ با گرمایی سخت سوزان. دیگر رمقی برایش نمانده بود که چشمه و مرغزاری یافت. به درگاه یزدان نیایش برد و عطش فرونشاند. سپس عزم شکار کرد و گوری دیگر بریان کرد و سیر بخورد. این‌بار پیش از خواب رخش را پند داد که:
اگر دشمن آمد، سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
آن دشت ماوای اژدهایی بود که چون اسب را یله دید و سوار را خفته، به‌سوی رخش رونهاد. حیوان دوان بر بالین رستم شتافت و سم بر زمین کوبید. رستم از جای جست، اما اژدها در دم ناپدید شد. رستم رخش را ملامت کرد که بیهوده بیدارش کرده است و باز خوابید. طولی نکشید که اژدها باز پدیدار و همان قصه تکرار شد.
رستم بر اسب خویش خشم گرفت که اگر بار دیگر بیدارش کند، سر از تنش جدا می‌کند و باز بخفت. اژدها بار دیگر هویدا شد. رخش دودل و مضطرب باز سم کوفت و شیهه کشید. رستم از خواب برجست و تیغ از میان کشید تا خون اسب بریزد که ناگاه اژدها را در برابر دید. پس با هم درآویختند. رخش چون عظمت اژدها را دید، به یاری رستم شتافت و درنهایت اژدها از پای درآمد و هر دو به سلامت از خوان سوم رهیدند.
رستم پس از چندی به مرغزاری زیبا و سرسبز رسید و سفره‌ای گسترده و تختی مهیا با اقسام خوردنی و نوشیدنی و تنبوری برکنار یافت. پس ساز برگرفت و به خواندن مشغول شد. عجوزه‌ای جادوگر که مالک آنجا بود، خود را همچون جوانی زیبا آراست و به بزم رستم وارد شد. رستم او را به نشستن دعوت کرد و زبان به ستایش یزدان گشاد. نام یزدان چهره‌ی راستین عجوزه را نمایاند و تهمتن:
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان را پر از بیم کرد
و بدین سان از خوان چهارم نیز گذشت.
رستم در ادامه‌ی مسیر به جایگاهی رسید تاریک و سیاه. عنان رخش رها کرد تا حیوان راه را بیابد. چون از آن تاریکی بیرون شد، دشتی هموار و زیبا دید. پس لگام از اسب برداشت تا بچرد و خود بخفت. دشتبان به نزد وی آمد و با چوب‌دستش به پای رستم زد و اعتراض کرد که چرا اسب را در مرغزار رها کرده است؟ رستم از جا جست و دشتبان را از دو گوش برگرفت؛ چندان که دو گوشش کنده شد. پس دشتبان نزد اولاد، پهلوان آن مرز، شتافت و قصه‌ی خویش بازگفت. اولاد با تنی چند از پهلوانانش نزد سوار غریبه تاخت. رستم بر آن جمع حمله برد و تارومارشان کرد و اولاد را نیز از اسب به زیر افکند. پس او را گفت به شرط آنکه جای دیو سپید و زندان کاووس‌شاه را بازنماید، او را آزاد می‌کند و تاج‌وتخت مازندران را به او ارزانی می‌دارد. اولاد نشانی راه گفت و او را از خطر دیوان مازندران آگاهانید. رستم او را بسته، به دنبال خویش کشید تا به نزدیکی مازندران رسیدند. پس اولاد را به درختی بست و خود وارد شهر شد و چنان نعره‌ای بر‌آورد که دیوان جمع شدند و سالار آنان «ارژنگ دیو» پیش آمد. رستم رخش را برانگیخت و سوی او شتافت و درجا سر از تن دیو جدا کرد. دیوانِ دیگر نیز گریختند.
چون رستم به زندان کی‌کاووس رسید، کاووس‌ شادمان‌ او را در آغوش گرفت؛ اما او را گفت که باید دیو سپید را نیز بکشد، چراکه او بزرگ همه‌ی دیوان است و اگر کشته نشود، زحمات رستم به هدر می‌رود و دیگر اینکه چشم او و بعضی دیگر از اسیران ایرانی در زندان سیاه شده و دوای آن چند قطره از خونِ دیو سپید است.
پس رستم به جنگ دیو سپید رفت؛ به جایگاه او راه یافت و دیو را خفته دید. نعره‌ای زد و دیو برخاست. رستم یک پای و یک دست دیو را با شمشیر قطع کرد، اما دیو همچنان با او گلاویز شد؛ چنان‌که رستم برای نخستین‌بار در پیروزی شک کرد. اما سرانجام رستم دیو سپید را بر خاک افکند؛ خنجری در سینه‌اش فرو کرد و جگرش را بیرون کشید؛ آن را نزد کی‌کاووس برد و چشمان شاه و اطرافیان روشنی یافت و این پایان هفت‌خوان رستم بود.

×

Video player


Loading
Play video / تشغیل
تحميل mp4 فيديو

جديد البحث